سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر شیشه ای

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید
میگن خدا قبل از انکه انسان رو خلق کنه توی بهشت عشق،محبت،حسد و جنون
رو آفرید.یه روز همشون از بیکاری خسته شدن تصمیم گرفتن با هم بازی کنن و
اینطوری شد که جنون چشم گذاشت و بقیه قایم شدن.
جنون شروع کرد به شمردن...وقتی رفت دنبال دوستاش بگرده،اول از همه حسد رو
پیدا کرد.حسد که به بقیه حسودی میکرد رو به جنون گفت:عشق توی تنها گل سرخ
اون باغ پنهان شده...جنون پیش گل سرخ رفت و با یه خار به جون گل سرخ افتاد که
ناگهان قطره خون سرخی از گلبرگ گل سرخ چکید و صدای ناله عشق اومد...
محبت با شنیدن صدای عشق خودشو به گل سرخ رسوند و عشق رو از توی گل
سرخ بیرون آورد.
اما از چشای عشق خون می چکید و اون هیچ جا رو نمی دید...همشون ناراحت
شدن و تصمیم گرفتن به عشق کمک کنن اما هیچ کاری نمیشد کرد...
محبت از سر دلسوزی به جنون گفت:چون تو باعث کور شدن عشق شدی باید قول
بدی که تا ابد با عشق همراه باشی و اونو تنها نذاری...
و این طور شد که همیشه عشق همراه جنونه و همه سراغ عشق رو از گل سرخ
می گیرن...
از همون موقع گل سرخ خونه عشق شد و پیام عاشق...
شاید به خاطر همینه که میگن عشق آدمو کور میکنه...

 

 

 



برچسب‌ها: داستان ها
[ پنج شنبه 89/2/16 ] [ 5:22 عصر ]

در وجود محبوب خود فانی می شوم!

بر روی تختم دراز کشیدم و به قاب کوچک پنجره اتاقم خیره شدم.پنجره را گشودم و با
تمام وجودم هوایی دل انگیز را استشمام کردم.به آسمان نگریستم.نگین های کوچک و
پرتلالو چه دلبرانه در دامن شب خودنمایی می کردند!آهسته با خود زمزمه کردم:یک،دو
سه،چهار...ناگهان نوری پر تلالو و خیره کننده چشمان شفاف قهوه ای ام انعکاس یافت
و من دیگر هیچ چیز ندیدم!
چشمانم را که باز کردم خودم را در جایی عجیب دیدم!آه خدای من!اینجا دیگر کجاست؟
نکند که در خواب هستم؟!با دستان کوچکم چشمانم را مالیدم و دوباره باز کردم.
اما نه!جایم هیچ تغیری نکرد.در دل گفتم:گویی چیزی فراتر از خواب و رویاست!
سرم را چرخاندم و به دنیای شگفت انگیزی که در برابر چشمانم خودنمایی می کرد به خوبی نگریستم.گویی در تابلوی نقاشی کودکی جان یافته بودم!تابلویی با زمینه ای
مشکی رنگ که در آن ستارگان همچون الماس هایی درخشان انوار طلایی شان را در
دامن مشکی شب می ریختند!هاله ای از انوار طلایی رنگ،شب تاریک نقاشی را چه
پرتلالو ساخته بود!در تابلوی نقاشی همه چیز زنده و متحرک جان یافته بود!

ادامه در ادامه مطلبادامه مطلب...

برچسب‌ها: داستان ها

[ جمعه 89/1/27 ] [ 12:26 صبح ]

سلامی شیشه ای با قلبی مملو از احساس تقدیم دوستان عزیزم

چه خبرا؟حالتون خوبه؟چند روزی به علت اینکه سرم خیلی شلوغ بود آپ نکرده بودم اما امروز به هر حال طلسمو شکوندم.اول از همه میخوام از همه شما دوستان عزیزم که منو شرمنده کردین و به وبم اومدین و برام کامنت هایی گذاشتین که واقعا بهم انرژی مثبتی دادن تشکر کنم واینو از ته دلم میگم که واقعا برام خیلی قابل افتخاره که دوستان عزیزو فوق العاده ای  چون شما دارم که میتونم ازشون خیلی چیزا یاد بگیرم.امیدوارم منم بتونم لیاقت دوستی با شما عزیزانم رو داشته باشم و امیدوارم شما هم منو لایق دوستی بدونین.خیلی خیلی دوستتون دارم با همه احساسم و از ته ته قلبم

بچه ها من یه داستان از یه سرگذشت واقعی دارم که خیلی دوستش دارم دلم میخواد براتون بذارم شاید شما هم ازش خوشتون بیاد.برای خوندن این داستان زیبا به ادامه مطلب برید.
امیدوارم از آپم خوشتون اومده باشه دوستای گل خودم.راستی حتما کامنت بذارین و عیب ونقصی که تو وبلاگم یا خودم می بینین بهم گوشزد کنین عزیزای دلم.

تا آپ بعدی بای

ادامه مطلب...

برچسب‌ها: داستان ها

[ یکشنبه 88/12/16 ] [ 10:47 عصر ]
........

.: Weblog Theme By YourtheM :.

درباره وبلاگ

فرقی نمیکند که شعرهایم را روی کاغذ بنویسم یا روی ماسه های دریا..! یا حتی رو شیشه بخار گرفته پنجره..! این شکوه حضور توست که به نوشته هایم اعتبار می بخشد...
لینک دوستان
امکانات وب